سه شنبه ۱۳ آذر ۰۳

طنز و داستانی

همون طور که اسپرسو به شما انرژی میده مطالب وبلاگ اسپرسو هم شما را شگفت زده میکنه

اثرات داغان قرنطینه!!یادداشتی برای دلبرم...!!!

۵۸۸ بازديد

اثراتِ داغانِ قرنطینه !! یادداشتی برای دلبرم...!!!

نویسنده: خزعبلاتِ یک ذهنِ بی پول!


دلبرم سلام!

از بس سرم در درس و کتاب بوده، دستم توی کار نیست، اصلا نمیدانم تو را می توانم دلبر صدا کنم یا اینکه دلبر فقط برای جنس مونث بکار میرود؟!!! اما همیشه میگویند: مسیر مهم نیست، هدف مهم است!! پس چه فرقی می کند تو را چگونه صدا کنم؟ اصلا همین که صدایت می کنم از سرت زیاد است! هنوز هم قرار است دوست معمولی بمانیم؟ چه دستور میدهی گُل؟ خواستگاران زیادی برایم دایرکت میفرستند اما من به همه آن ها گفته ام: استندبایِ حاجی ام!!

راستی تا کِی قرار است به تنهایی یارانه مان را بگیریم و بخوریم؟مگر نشنیدی که میگویند:

به هم یارانه نگیریم، با هم یارانه بگیریم!

دلبرم!

دولت اقدام عجیبی کرده است، فکر می کنم اثراتِ استفاده زیاد از الکل در این روزها باشد! آخر پیامک داده و گفته است:

سرپرست محترم خانوار؛
در صورتی که متقاضی استفاده از بسته حمایتی دوران کرونا براساس شرایط اعلامی دولت هستید، لطفا تنها از خط تلفن همراه اصلی خود که مالک آن هستید، فقط کدملی خود را به سرشماره 6369 ارسال فرمایید.

من هم در پاسخش گفتم: سرپرست خانواده من تو هستی و شماره تو را به آن ها دادم!

از دیشب که فهمیدم می توانیم این پول را بگیریم چه آرزوها که به سرم نزده است! چه کارها که می توانیم با این پول انجام دهیم! می توانیم برای مصرفِ 30سال زندگی مشترک مان ماسک و الکل تهیه کنیم! باور کن اگر من و تو ما بشویم، بهتر می توانیم کرونا را شکست دهیم!

هر چند که مادربزرگت هیچ گاه اجازه نمی دهد من و تو ما بشویم! از بس که سالهاست کشک بادمجان نامی‌نو به خوردِ تو می دهد و تو بی آنکه لحظه ای را به من فکر کنی، توی چشمانم زل میزنی و میگویی:

خوشمزه گذشت!

شاید اگر بدمزه میگذشت زودتر به خواستگاری ام می آمدی!

دلبرم!

اگر به آن شماره پیامک بدهی، می توانیم از زیرِ پونز سمت راست نقشه یعنی دقیقا آن نقطه کنارِ تَرکِ دیوار به سمتِ ویلاهای باستی هیلز کوچ نماییم! در ایام قرنطینه خانوادگی با فرزندانمان قدم بزنیم و از در کنار هم بودن لذت ببریم! دلبرم اگر از جنسیت فرزندانمان بپرسی؟ باید بگویم فرزندان ما پولداران، یا سگ است یا گربه! راستی فرزند دوم مان خیلی شیطنت می کند، تمامِ روحیاتش به تو رفته است! اسمش را لاکی گذاشته ام تا وقتی شروع به دویدن می کند و تو با سختی مجبور میشوی بندِ قلاده اش را محکم تر بگیری داد بزنم:

لاکیییییییی، کولاکییییییی!

دلبرم!

شنیده ای که میگویند: هدف، وسیله را توجیه می کند! این روزها قرار است من و تو وسیله ای باشیم تا به ایمنی گله ای برسیم! پس باید از فردا به قرنطینه نه بگوییم و:

دست در دست هم دهیم به مهر، کرونای خویش را کنیم ایجاد!

الحق و الانصاف این کمترین کاریست که می توانیم برای جبرانِ این حمایت مالی انجام دهیم! آن هم حمایتی که قرار است ما را تا پایان عمر بیمه کند! و هربار که احساس رضایت کردیم فریاد بزنیم: کی بود که ما را حمایت میکرد: و همگی پاسخ دهیم:

مه لقا خانِم!!

راستی دلبرم!

خبر داری که قرار است به زندگی با کرونا عادت کنیم؟! مهریه ام را 1370 کیتِ تشخیص کرونا قرار می دهم تا هرماه با دریافت یک کیت، جشنی را برای منفی شدن تست کرونایم برگزار کنیم!!

میگویم دلبرم، آخر هم متوجه نشدیم که افراد سالم ماسک بزنند یا نه! اما تو بزن! چون اگه نزنی نمیگن سالمی، بلکه یوسف سلامی میاد و میگه: چرا ماسک نزدی؟ نکنه نمیخوای کرونارو شکست بدی؟!! و از رسانه ملی که پخش شوی و متوجه شوند که نمیخواهی کرونا را شکست بدهی، بسته حمایتی به ما تعلق نخواهد گرفت!!!

 

پانویس:

از شغل و این حقوقِ کم، آزرده خاطرم / یک جیبِ پُر چو جیبِ مدیرانم آرزوست
یارانه می دهند و به جایی نمی رسد / پولی که زود تَه نکشد، آنم آرزوست... (مصطفی مشایخی)

ستاره و قطره

۶۰۹ بازديد




                                                                    °•قطره دریا•°



چند روزیست که از آن بالا، تحولات عجیب دنیای پایینی را تماشا میکردیم.


امروز هم از همان روز ها بود؛ چند قطره کوچک مثل من که در ابر جا گرفته بودند ؛ همیشه درباره اتفاقی که قرار بود رخ بدهد حرف میزدند؛
طوریکه ترس ورشان میداشت...

و هر شب ستاره های رنگارنگ،ستاره های دنباله دار، که بزرگ و کوچک بودند را از آن بالا تماشا میکردیم.
هر قطره ای ، ستاره خودش را داشت...
هر قطره ای یک ستاره را می پرستید؛ اما گاهی این ستاره ها گم میشدند و بعضی ها مجبور بودند ستاره دیگری را برای خود کنند.

من ستاره ای نداشتم
و فقط، یک توپ آتشینی را از بالای سر ابر میدیدم؛ کار من این بود که این عجوبه را هر شب تماشا کنم
اما او هیچوقت مرا نمیدید
حالات عجیبی را در وجودش میدیدم ؛ پرتوی درونش در وجودم غلت میزد...

روز ها به همین روال می گذشت؛ تا اینکه شب هنگام، ابر به لرزش درآمد؛ میدانستیم که حالا ، نوبت ما بودو 
بانگ وداع نزدیک. صدایی لرزان گفت:(به آغوش ستاره ها میرویم؟ یعنی آنجا ستاره ای خواهد بود؟)
آن لحظه کسی چیزی نگفت.
در چشمانشان موج میزد ؛ ترس . ترس من با آن ها فرق داشت...

ابر کار خودش را کرد و ما دست هایمان از هم جدا شد؛ آن موقع که ما می افتادیم؛ ماه را دیدم که قایم میشد
شاید او هم مثل ابر دلش میگرفت؛ ولی او که نمیتوانست ببارد؟!

طولی نکشید و من، روی خانه ای افتادم و آن لحظه ابری که درونش بودم ؛ برای من ، دورترین 
نقطه ی زندگیم شد...
دنیا عجیب گرد است ... ستاره هایی که هرشب تماشا میکردیم ؛ حالا 
نیستند...
قطره هایی که آن بالا هستند حالا به ما می گویند:(این پایینی ها...)

نزدیک صبح بود که بیدار شدم هوای گرگ و میشی بود و در آن لحظه ؛ چراغ های روشن شهر را دیدم و با تعجب گفتم:
(ما به این ها ستاره میگفتیم؟ چقدر بیهوده بود آن همه پرستیدن...)

مدتی که گذشت ؛ چشمم ، به دریای عظیمی افتاد. با خوشحالی برگشتم سمت دیگر قطره ها و گفتم :
(بیایید ... دریا اینجاست...)
اما آن خوشحالی را در کسی ندیدم
قطره ای گفت:(اینجا ستاره ای نیست...ما میخواهیم برگردیم)
گفتم:(اما چطوری؟)
گفت:(منتظر خواهیم ماند؛ امروز خورشیدی از پس کوه ها ، ما را به سوی ابر ها میکشد)
گفتم:( اما من منتظر خورشید نیستم)

زیر چیت خانه تا شب پنهان ماندم.در تمام آن مدت ها تنها به یک چیز فکر میکردم و کسی نفهمید
بار ها با خودم حرف می زدم که ای کاش من ، او را دوباره ببنیم که او ،تنها ستاره واقعیست که من میشناسم...

چراغ های رنگارنگ زمین نیز ستاره اند؛ اما ستاره ای حقیقی است که اوج گرفته باشد. ستاره های اینجا ستاره هایی اند که حتی اگر بخواهند هم نمی توانند اوج بگیرند در حالیکه ، ستاره های واقعی از حصار زمین بیرون اند...

قطره حصار من چیت های خانه را رها کرد...
آن موقع که سوی دریا می رفت ، چشمانم را به آرامی بستم و رویایم را آنگونه که میخواستم دیدمش
و آرزو کردم که حقیقی شود ...
وقتی چشمانم را باز کردم ؛ خودم را در دل دریا دیدم و قطره حصار من
روی دریا آزاد گردید و به شکل موج های کوچک، هر طرف، روانه شد...

آنوقت که دریا در دل سکوت بود ؛سرم را بالا گرفتم و دست هایم را به پایین کشیدم تا خودم را به بالا برسانم.
صدایی در دلم تکرار شد
:(به آغوش ستاره ها میرویم ؟ یعنی آنجا ستاره ای خواهد بود؟)
 لبخندی زدم و در دلم گفتم :
        (آنجا ستاره ای خواهد بود ... ستاره ای درست در جایی خواهد بود که اولین بار دیدمش...)

سکوت دریا شکست ؛موج های کوچک رفته با موج های بزرگی برگشت...
وقتی سراز آب بیرون آوردم ؛ گیسوانم سر موج ها را گرفت و به بالا کشید ؛
با پیکر بزرگم سمت ساحل که میرفتم؛
دریا من را در حصار خود گرفت و لباسی بلند زیبا برای من شد . انعکاس ستاره ها را وقتی در تنم دیدم؛
با شگفتی سرم را بالا گرفتم و 
 دیدمش ؛ ستاره حقیقی ، توپ آتشین من...هنوز هم مثل قبل ها میدرخشید...

هزاران ستاره به من چشمک میزدند ؛ اما من فقط او را میدیدم ؛ انگار در کل دنیا تنها و تنها یک ستاره بود ؛حتی ماه هم به چشمم نمی آمد.حالا تمام آن هایی که صبر نکردندو رفتند ؛ دارند همان چراغ هارا می پرستند و منی که ماندم حقیقت را دیدم...

نگاهش کردم و صدایش زدم؛ با خوشحالی نگاهم کرد و چشمک زد . آن موقع که طلوع آرزوهایم بود ؛دستم را سمت آسمان شب کشیدم و با مهربانی، لمسش کردم...
............
.....
..
برگرفته از
ذهن

بزرگ ترین اشتباه

۵۶۸ بازديد
بزرگترین اشتباه ما ادمها میدانید چیست ؟
چرا روابطمان دچار مشکل میشود 
 
چون
نصفه می شنویم 
یک چهارم می فهمیم 
وهیچی تلاش نمیکنیم 
اما تلاش می کنیم دو برابرعکس العمل 
نشان دهیم.در پاسخ دادن اصلا عجله نکنید ... 
چون ممکنه سخنی گفته شود که هرگز نتونی جبران کنی ..
کمی صبور باشیم ... 
شنونده خوبی باشیم حال کسی خوب نیست براش از تجربیات تلخ نگوییم .. 
نوازش با زبان را یاد بگیریم .. 
کلمات محبت امیز را یاد بگیریم ...
دوستت دارم ...ممنون که هستی... 
درستش میکنیم ... نگران نباش ... 
و...‌ عشق بورزیم و مهربان باشیم 
 
کمی اهسته تر از کنار هم عبور کنیم.
 
 

کفش خریدن ملا نصرالدین

۵۵۷ بازديد

ملـانصرالدین برای خرید پاپوش نو راهی شهر شد. در راسته ی کفش فروشان انواع مختلفی از کفش ها وجود داشت که او می توانست هر کدام را که می خواهد انتخاب کند. فروشنده حتی چند جفت هم از انبار آورد تا ملـا آزادی بیشتری برای تهیه کفش دلخواهش داشته باشد.

ملـانصرالدین برای خرید پاپوش نو راهی شهر شد. در راسته ی کفش فروشان انواع مختلفی از کفش ها وجود داشت که او می توانست هر کدام را که می خواهد انتخاب کند. فروشنده حتی چند جفت هم از انبار آورد تا ملـا آزادی بیشتری برای تهیه کفش دلخواهش داشته باشد. ملـا یکی یکی کفش ها را امتحان کرد، اما هیچ کدام را باب میلش نیافت، هر کدام را که می پوشید ایرادی بر آن وارد می کرد.

بیش از ده جفت کفش دور و بر ملـا چیده شده بود و فرشنده با صبر و حوصله ی هر چه تمام به کار خود ادامه می داد. ملـا دیگر داشت از خریدن کفش ناامید می شد که ناگهان متوجه ی یک جفت کفش زیبا شد. آنها را پوشید دید کفش ها درست اندازه ی پایش هستند.  چند قدمی در مغازه راه رفت و احساس رضایت کرد. بالـاخره تصمیم خود را گرفت. می دانست که باید این کفشها را بخرد.

از فروشنده پرسید: قیمت این یک جفت کفش چقدر است؟ فروشنده جواب داد: این کفش ها، قیمتی ندارند. ملـا گفت: چه طور چنین چیزی ممکن است. مرا مسخره می کنی؟ فروشنده گفت: ابدا، این کفش ها واقعا قیمتی ندارند، چون کفش های خودت است که هنگام وارد شدن به مغازه به پا داشتی.


نکته:

این داستان زندگی اکثر ما انسان هاست. همیشه نگاه مان به دنیای بیرون است. ایده آل ها و زیبایی ها را در دنیای بیرون جست وجو می کنیم. خوشبختی و آرامش را از دیگران می خواهیم. فکر می کنیم مرغ همسایه غاز است. خودکم بینی و اغلب خودنابینی باعث می شود که انسان خویشتن را به حساب نیاورد و هیچ شانی برای خودش قایل نباشد.

 

 

مرجع

راز زیبایی

۵۶۷ بازديد

دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت. دندان هایی نامتناسب با گونه هایش موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره. روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند. نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که ...

دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت. دندان هایی نامتناسب با گونه هایش موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره. روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند. نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت. او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید: میدونی زشت ترین دختر این کلاسی؟ یک دفعه کلاس از خنده ترکید. بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند.

اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای درمیان همه و از جمله من پیدا کند: اما بر عکس من، تو بسیار زیبا و جذاب هستی. او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد.

و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند. او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و ... به یکی از دبیران، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود. آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد.

مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت. آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود. سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم. پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش میدانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت: برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود!

در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم. دخترم بسیار زیباست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند. روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست؟ همسرم جواب داد: من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید. شاد بودن، تنها انتقامی است که میتوان از زندگی گرفت.

مرجع